ابراهیم گلستان: روشنفکری برایِ یک قرن
مجموعه «ناظران میگویند» بیانگر نظر نویسندگان آن است. بیبیسی فارسی میکوشد در این مجموعه، با انعکاس دیدگاهها و افکار طیفهای گوناگون، چشماندازی متنوع و متوازن از موضوعات مختلف ارائه کند. انتشار این آرا و نقطهنظرها، به معنای تایید آنها از طرف بیبیسی نیست.
«هنوز تصویر ایزدی و شاه و ظلالله در ذهن ما پدر درمیآورد. چون خودمان را نمیسازیم یک نفر را بهعنوان مظهر جمال و کمال با پِشکاندازی و وراثتبازی میگیریم و میگوییم تویی و جز تو کسی نیست سروری ما را.»
-ابراهیم گلستان در نامه بلند به سیمین دانشور
چرا ابراهیم گلستان در تاریخ روشنفکری معاصر ایران نقشی مهم و تاثیرگذار، فراتر از یک فیلمساز یا نویسنده دارد؟
در جواب کوتاه به این سوال میتوان گفت: «گلستان عملا در ادامه جریانِ فکری برآمده از عصر بیداری و جنبش مشروطهخواهی در ایران (چه پیش از مشروطه در آثار آخوندزاده، ملکم و طالبوف و چه پس از مشروطه در پروژه کاوه/دوره دوم و شخص تقیزاده، جمالزاده و قزوینی و دولتمردانِ روشنفکر همچون فروغی، حکمت و صدیق) به بعد قرار دارد که خواستار تحققِ تجدد فرهنگی و تغییر بافتار اجتماعی جامعه ایران متناسب با الزامات دنیایِ مدرن و امروزی بود.»
از این نظر است که او جزو روشنفکرانی است که بهویژه در دوره پهلوی دوم (سالهایِ ۱۳۲۰ تا آغاز دهه ۵۰) در تعینیابی مدرنیته ایرانی، آن هم نه فقط در هنر –از ادبیات تا سینما- بلکه در تمام ابعاد آن نقش بهسزایی دارد.
با این حال تجدد و میل به ترقی که ابراهیم گلستان در آثار خود سویههای آن را ترسیم میکند از آفت غربزدگی مورد اشاره جلال آلاحمد در امان است. مثلا در داستان خروس ( نخستینبار در سالِ ۱۳۷۴ منتشر شد اما گلستان آن را بین سالهایِ ۱۳۴۸ تا ۴۹ نوشت) به دنبال نفی سنت نیست.
بسیاری از روشنفکران ایران در دهههای ۲۰ و ۳۰ (مخصوصاْ چپ و ملیگرا و سکولار و دانشآموخته غرب) تولد جامعه مدرن را در نفی داشتههای سنتی و میراث آن میدانستند. اما برای گلستان «نو»گرایی از دل سنت و نتیجه تنش و دگردیسیهای مدام آن در دوران مدرن شکل میگیرد.
برخلاف استنباط جلال آلاحمد و خط فکری او (نقد غربزدگی با الهام از فردیدیسم)، روشنفکرانی از جنس گلستان نه «غربزده» که بیشتر آگاه و همسو با الزامات دنیای مدرن -دنیای اکنون- بودند و بر این نکته باور داشتند که نمیتوان در مقابل موج الزاماتِ دنیای اکنون ایستاد و با رمانتیسیسم صرفا شعاری و سیاستزده مانند «بازگشت به خویشتن» (که به زعم گلستان کدام خویشتن؟) و تاکید بر قدیم (کدام قدیم؟) و یا غمِ معنویت شرق داشتن/شرقزدگی مضاعف مانند شایگان (آسیا در برابر غرب) و بومیگرایی نراقی (آنچه خود داشت) در برابر روح «جدید» حاکم بر دنیایِ امروز، ساز مخالف زد و تن به پذیرش آن نداد- آنطور که سیدحسین نصر باور داشت که میتوان با آنچه دیروز داشت، امروز زندگی کرد و عنان میل را به وسوسههایِ امروز نداد.
به باور ابراهیم گلستان هر شکلی از تغییر و دگردیسی سیاسی با هدفِ بیرون آمدن از ارتجاع و عقبماندگی و وارد شدن به ترقیاتِ سیاسی از جنس دموکراسی و حکومت قانون و برابری، نیاز به دگردیسی بافتار اجتماعی و برخی داشتههایِ فرهنگی دارد؛ همان نکتهای که جمالزاده در «خلقیاتِ ما ایرانیان» به شکل خیلی رادیکالتر بر آن تاکید میکند، که بیشتر از دلِ تجربه زیسته هفتاد سالهاش بیرون میآید تا دانش نظاممند.
تقریبا در تمام مجموعه داستانهای گلستان –بهویژه از جوی و دیوار و تشنه به اینسو- او جامعهای مبتنی بر روابط سنتی را به تصویر میکشد که دل در گرو ترقیات مدرن دارد و میخواهد جامه پوشیده شده بر تن سنت را تغییر دهد؛ یعنی سنت را با الزامات دنیایِ مدرن پالایش کند نه اینکه سنت و هر آنچه به سنت ربط دارد را بهیکباره نفی کند، که به قول گلستان مگر میشود «شب خوابید و صبح بیدار شد و دیگر کاملا مدرن بود و سنت را فراموش کرد؟»
برای او برداشتهایی از این دست «احمقانه» و سادهانگارانه است و به همین دلیل فهم جلال آلاحمد و امثال او از سنت و مواجهه آن با دنیای مدرن را «بچگانه» و به دور از اندیشه و فهم جامعهشناختی میداند.
گلستان، مشابه صادق هدایت، به معنای واقعی و همیشه ضد «سلطنت» و فرهنگ سلطنتباوری بود؛ حتی وقتی دیگر تودهای نبود و از مارکسیسم و بیشتر کمونیسم شوروی در همان نیمه دوم دهه ۲۰ دل کند و خیلی زود فهمید که حزب توده در ایده و منش خود رستگاری برایِ جامعه ایران ندارد.
یچیدگی فیگور ابراهیم گلستان در این بود که او تغییر/پالایشِ بافتار اجتماعی و برخی داشتههایِ فرهنگی جامعه ایران را نه به سبک پهلویسم و پروژههای بالادستی دربار/دولت میپسندید و نه معتقد به مشی تماما انقلابی نیروهایِ رادیکال بود که دگردیسی را تنها در نفی یک سیاست و تولد یک سیاست دیگر میدانستند.
به نظر گلستان نتیجه اولی چیزی جز «اسرار گنج دره جنی» نبود، و در مورد دوم هم به اعتقاد او تغییر سیاسی لزوماْ به بهبود اوضاع اجتماعی و فرهنگی مبتنی و همسو با ترقیاتِ دنیایِ مدرن منجر نمیشود (همان که بارها امثال تقیزاده، جمالزاده و کاظمزاده خیلی قبلتر از گلستان بر آن تاکید کرده بودند)، که اتفاقاْ باور او با تجربه انقلاب ۱۳۵۷ و آنچه بعد از آن آمد، درست از آب درآمد.
ابراهیم گلستان تغییر بدون آگاهی جمعی را افتادن –به یقین حتی بدون اندکی شک و تردید- در چالهای میدانست که بیرون آمدن دوباره از آن اگر نه غیرممکن ولی سخت و همراه با هزینه بسیار است، به همین دلیل او بیشتر از اینکه دل به انقلاب سیاسی ببنند، به ضرورتِ انقلاب آموزشی برای بالا بردن آگاهی و نگاه انتقادی باور داشت.
گلستان بر این باور بود که جامعه سیاستزده ایران –که به اشتباه سیاستزده شد- فرصت درست «فهمیدن» را از دست داد؛ فهمیدن که با شناختِ دقیق همراه است و به تغییر و تحولی منجر میشود که کمتر احتمال دارد به بیراهه کشیده شود.
به همین دلیل گلستان نه فقط با انقلاب ۱۳۵۷ که حتی قبلتر از آن در دهه ۵۰، به قول خود دست از سیاست کشید و دیگر تا آخر مقوله سیاست را در ایران دنبال نکرد.
با این وجود همیشه در پس ذهن خود به ضرورتِ تغییر و پویایی در جامعه اعتقاد داشت، اما به همان شیوه و مختصاتی که در ذهن خود پرورانده بود؛ به قول لیلی گلستان در کتاب تاریخ شفاهی ادبیات معاصر ایران در گفتوگو با امید فیروزبخش که «ابراهیم گلستان همیشه در فکر و زندگی چپی بود».
اگر این ملاحظات را درباره ابراهم گلستان در نظر بگیریم او قطعاْ جدا از خلقیاتی که داشت و بیشتر براساس آن قضاوت میشد، فیگور بسیار مهمی است که نمیتوان تاریخ روشنفکری معاصر ایران را بدون بازیگری و مهمتر از آن تاثیرگذاری بلند او به اندازه یک قرن در نظر گرفت.