حق و هویت زن در افغانستان؛ سوژه سیاسی یا واقعیت کتمانناپذیر؟
با رویکردِ سرکوبگرانه طالبان در قبال نقش اجتماعیِ زنان، در واکنش جامعه جهانی برخوردش با رژیم طالبان را بیشتر بر محور تغییر در سیاستهای آن در این زمینه مشروط ساخته است. در نتیجه، تصویرِ “قربانی” و گاهی “قهرمان” از زن افغانستان بار دیگر به ابزاری برای سیاست و رسانههای جمعی تبدیل شده است، که دور از عواقب منفی نیست.
در نخست، شاید بسیاری زنان اهل افغانستان تصویر سادهتری از خود را ترجیح بدهند که به عنوان انسانهای عادی در داخل و بیرون از کشور با آنها رفتار شود، به جای تصویری که بر ابزار قرار گرفتن آنها در سیاست متمرکز است.
مجموعه «ناظران میگویند» بیانگر نظر نویسندگان آن است. بیبیسی فارسی میکوشد در این مجموعه، با انعکاس دیدگاهها و افکار طیفهای گوناگون، چشماندازی متنوع و متوازن از موضوعات مختلف ارائه کند. انتشار این آرا و نقطهنظرها، به معنای تایید آنها از طرف بیبیسی نیست.
نقدهایی بر مظلومنمایی پیهم و شاید ابزاریِ زن وارد است که میتواند به پیشفرضهایِ منجر شود که نمیگذارد یک زن افغانستانی از تصویر قربانی یا قهرمانِ ستمدیده عبور کند. اگر ذهنیت طالبی زن را در خانه محصور میکند، ذهنیت مدافع زن نیز مستعد آن است که کرامت انسانیِ زن را در بندِ چنین حصارتی نگهبدارد. بهجای شناختهشدن با ظرفیت فردی، یک زن زاده افغانستان ناگزیر با بارِ معناییِ “زن افغان” هم درگیر است – شخصی که نمادهای سرکوب مثل چادری، شلاق و خانهنشینی را تداعی میکند.
این رویکرد رفتار با زن افغانستان را بهجای درنظرداشت پیچیدگیِ شخصیتیِ یک فرد، تقلیل میدهد به حسِ همدردیِ مملو با ترحم با شخصی که احتمالا با سرکوب جنسیتی مواجه بوده است. این رویکرد با آنکه ظاهرا نیتاش نیک است، میتواند خود به نوعی تبعیض دامن بزند و از کرامت انسانیِ زن افغانستان بکاهد.
اما، برغم در نظرداشت عواقب این رویکرد، آیا عرصه هویت و حق زن افغانستان بهعنوان یک واقعیت اجتماعی مستقل اهمیت ندارد و تنها متکیست به تصویری که سیاست و رسانه از آن بهدست میدهد؟
سوال جدیتر اینکه اگر برجستهسازی و روایتهای ظاهرا زیادهروانه از زن بهویژه در سیاستگزاریها و رسانههای غربی فروکش یابند، این خود به نحوی مُهر تأییدِ وضعیت فعلی زن در افغانستان تلقی نخواهد شد و بدتر از آن، به تداوم آن کمک نخواهد کرد؟
از دو مفهوم اساسیِ حق و هویت زن، یکی اولی بنا به دلایل آشکار در بستر کنونی افغانستان را نمیتوان برجسته ندانست. خواهینخواهی عدمبرابریِ که حق زن با آن مواجه است آنرا به عنوان یکی از چالشهای عمده جامعه باقی خواهد گذاشت. نپرداختن به این موضوع و از کنارش رد شدن بهگونه تلویحی به معنیِ رضایت از سیاستهای سرکوبگرانه طالبان در رابطه با حق انسانیِ زن محسوب خواهد شد.
این عدم توجه به حق زن قبلا در بیاناتِ کشورهای که به نحوی با رژیم طالبان کنار آمده اند قابل مشاهده است. کشورهای مثل چین، روسیه، پاکستان و ایران، که خواهان تعامل جهان با رژیم این گروه اند اما با آنهم گاهی به آن اعتراض دارند، کمتر به موضوع زن و بیشتر بر ایجاد “حکومت همهشمول” تأکید میکنند.
بهگونه ضمنی رویکرد این کشورها گویا برخورد طالبان با حق انسانیِ زن را موافق با فرهنگ و سنن افغانستان میداند، که این کشورها گویا به آن احترام قایلند. اگر غرب نیز عین رویکرد را در پیش بگیرد، زنهای افغانستان برای رسیدن به حق انسانیشان عملا در جهان پشتیبانی نخواهند داشت.
در قبال هویت زن نیز، در صورت حذف “برجستهسازیِ” که گاهی اغراض سیاسی را دنبال میکنند، ما در نهایت با تعاریف سنتیِ که از زن در جامعه افغانستان مسلط است، باقی خواهیم ماند، که بینِ جوامع مختلف در بطن جامعه افغانستان یکسان هم نیست (تاجیکهای بدخشان یک درکی از هویت زن دارند، تاجیکهای هرات درک دیگری. به همینشکل، پشتونها، هزارهها، ازبیکها و دیگر اقوام).
اگر هم اعتراضهایی بر اهداف سیاسی از برجستهسازیِ هویت زن مطرح است، هدف از حالت عکس آن زیاد روشن نیست. قرار است کدام هویت زن در افغانستان عادی یا معمولی پذیرفته شود تا رویکرد به زن از برجستهسازیهای که گاهی بهگونه اغراقآمیز از زنِ این جامعه قربانی یا قهرمان میسازند، عبور کند؟ اینها پاسخهای عملی میطلبند، فیالنفسه اهمیت دارند و کمتر به رویکردهای سیاسی یا رسانهیی وابسته اند تا واقعیتی که در ذات خود نیازمند توجه است.
میتوان گفت تعریف سنتی هویت زن در افغانستان در بنیاد ذاتباورانه است. به این معنی که بافت فرهنگی افغانستان بررغم تفاوتهای قومی اجزای اجتماعی از جمله زن را پارچههای جدابافته از هم تلقی میکند؛ ماهیت زن و مرد را متفاوت میپندارد که مبنای تبعیض هم همین قرار میگیرد. البته در این روایت، تصویرِ مسلط از انسان، همان انسان مرد است و دیگر هویتها، از جمله زن، با فرقشان با انسان مسلط تعریف میشوند. ریشه این روایت تا جایی به باورهای دینی برمیگردد و به مخاطب مرد در متون آن.
از اینجهت، برای یک منتقدِ غیرسیاسی نیز، نه حق و نه هویت زن در چنین بستری نمیتواند عادی تلقی شود، حد اقل نه در شرایط کنونی.
چشمگیر بودن بحثِ حق و هویت زن در افغانستان به عنوان یک عرصه عمده اجتماعی حد اقل در یک قرن اخیر، نمیگذارد رویکرد به این دو عرصه در بستر عادی و تعمیمیافتهتری شکل بگیرد و از زیادهرویِ بعضا غرضآلود فاصله بگیرد.
برای رسیدن به حالتی که زن در گفتمانهای مسلط اجتماعی در افغانستان از ابزار به ابزارساز تبدیل شود، به جایِ ابژه به سوژه تبدیل شود، هنوز مسیر طولانیِ در پیش است و برای رسیدن به آن نیاز به مبارزه و چه بسا “برجستهسازیِ اغراقآمیز” است.