دفترچه خاطرات قربانی انفجار در آموزشگاه کاج؛ «زندگی اینجا مرگ تدریجی است»
سحر رحیمی – بیبیسی
«قدم زدن در خیابانهای پاریس و تماشای برج ایفل، دوچرخهسواری و بعد صرف پیتزا در رستورانی ایتالیایی، رماننویسی و دیدار با نویسنده محبوب، پیادهروی شبانه در پارک، نواختن گیتار، پوشیدن لباسهای زیبا زندگی در خانهای بزرگ…» اینها شماری از «آٰرزوهای کوچک اما محبوب» مرضیه و هاجر بودند که دیگر نیستند.
مرضیه ۱۸ ساله و هاجر ۱۹ ساله، دو هفته قبل در مسیر بلند آرزوهای محبوبشان بودند که دستشان از دنیا کوتاه شد.
این دو همراه با بیش از ۵۰ همکلاسیشان بامداد ۳۰ سپتامبر سال جاری میلادی در حمله انتحاری در جریان آزمون آزمایشی کنکور در کلاس درسی آموزشگاه کاج در کابل کشته شدند.
مرضیه و هاجر همکلاسی و فامیل بودند. رفقای دوران کودکی که مکتب/مدرسه را با هم شروع و تمام کردند.
خانوادههای مرضیه وهاجر از همان آوان کودکی این دو با هم و در یک خانه در منطقه هزارهنشین کابل زندگی میکردند.
مرضیه و هاجر هردو رویای مهندس شدن و عمارت خانههای بزرگ را در سر داشتند اما سقف کلاس بامداد آن روز پاییزی بر سرشان آوار شد.
۳۰ سپتامبر۲۰۲۲، ساعت ۶ بامداد به وقت کابل
مرضیه و هاجر دانشآموز کلاس آمادگی کنکور در آموزشگاه کاج بودند و آن روز قرار بود آخرین آزمون آزمایشی کنکور در این مرکز برگزار شود.
آن دو با هیجان و اشتیاق، بهترین لباسهایی که داشتند را به تن کردند و مسیر نیم ساعته خانه تا کاج را مثل همیشه پای پیاده راهی شدند. لباسهایی که در ادامه روز یکجا با خودشان زیر خروارها خاک دفن شدند.
حوالی ۷ بامداد به وقت کابل
گوشی همراه بوستانعلی، پدر مرضیه و غلامعلی، پدر هاجر همزمان زنگ میخورد. پشت خط خبر از انفجار در مرکز آموزشی کاج میدهند.
این دو پدر که با هم در یک مراسم ختم قرآن شرکت کرده بودند، سراسیمه سوار موتورسیکلت شده و روانه کاج میشوند.
با مادرانی که فریاد میکشند، پدرهایی که رنگ از رخ پریده التماس میکنند و نالههای کودکان.. روبرو میشوند. کوچه شلوغ است و آمبولانسها برگهای خونینی که از کاج به زمین افتادهاند، را یکی یکی به بیمارستان منتقل میکنند.
به بوستانعلی و غلامعلی میگویند برای یافتن دخترانشان بیمارستانها را جستجو کنند.
بوستانعلی، پدر مرضیه به «صحت وطن» اولین و نزدیکترین بیمارستان سر میزند. زخمیها در طبقه اول و جان باختهها به طبقه تحتانی این بیمارستان منتقل شدهاند. در میان زخمیها به دنبال دختر کوچکش میشود اما او را در میان زخمیها پیدا نمیکند.
قدم بعدی جستجوی مرضیه در میان اجساد است. بوستانعلی با پاهایی که نای رفتن ندارند، از پلهها یکی یکی پایین میرود. ناگهان در اتاقی که بوی دود و باروت میدهد، چهرهای به چشمش آشنا میخورد. صورتی دود زده و ورم کرده. مرضیه را میبینید. دختر کوچکش را که تا ساعتی قبل با صورت خندان خانه را ترک کرده بود.
مادر و مادربزرگ مرضیه
مرضیه؛ «از هیجان و شوق کنکور پر میکشید»
حوالی ساعت ۱۰ قبل از ظهر؛ جسد مرضیه درست وسط حیاط خانهشان است. از سری که هوای مهندسی داشت، خون فوران کرده و سمت چپ سینه، جایی نزدیک قلبش که به امید نویسندگی میتپید چره/ترکش خورده است.
پدر میگوید: «تا آخرین لحظه خونریزیاش بند نمیآمد.»
بوستانعلی آخرینبار مرضیه را وقتی راهی کاج بود و در خم کوچه گم شد، دید.
شب قبل از رویداد را به یاد میآورد. آخرین باری که پای حرفهای دخترش نشسته بود. آخرین کلمات مرضیه را. «ازهیجان و شوق امتحان کنکور پر میکشید.»
حسرتهای بیشماری در دل این پدر داغدار است. بوستانعلی که در یک اداره دولتی خدمه است، از اینکه توانایی فراهم کردن زندگی آسوده برای دخترش را نداشته میگوید قلبش به درد میآید.
«وضعیت اقتصادی ما بسیار ضعیف است اما با این وجود شعار من همیشه این بوده که حتی شده دست به گدایی می زنم اما اولادهایم باید به درسشان ادامه بدهند.»
پس از لحظهای سکوت و آهی عمیق میگوید: «گاهی که شوخی کرده و اذیتش میکردم، میگفت شما نمیدانید، من یک دانه کمیاب هستم. وقتی که رفت فهمیدم واقعا همینطور بوده. مرضیه دانه کمیاب بود.»
مرضیه که فرزند سوم خانواده بود، دو برادر و چهار خواهر دارد. خانواده نه نفری که حالا هشت نفره است.
هاجر؛ «شهید شده بود اما قلمش هنوز در دستش بود»
آن روز پس از جستجوی همه بیمارستانها و تلاش بینتیجه برای یافتن هاجر، غلامعلی راهی پزشکی قانونی شد.
چشمهای غلامعلی با دیدن دهها جسدی که قابل شناسایی نبودند تار شده بود. یکی از خواهران هاجر در اتاق پزشکی قانونی با جسدی برخورد و از روی یک جفت گوشواره و کفش احتمال داد، خواهرش را یافته است. بعد از شستشوی جسد، صورتش تا حدی قابل شناسایی شد. درست حدس زده بود، جسد مربوط هاجر کوچک بود.
وضعیت هاجر اما اندکی متفاوت بود. شدت انفجار سر پر از رویای او را متلاشی و اجزای صورت کوچکش را بهم ریخته بود اما تا آخرین لحظه قلمش را در دست کوچکش سفت محکم گرفته بود.
پدر میگوید: «شهید شده بود اما قلمش هنوز در دستش بود. وقتی هاجر را برای شستشو بردند قلم را از دستش گرفتند.»
زندگی در فقر هاجر را دختری قانع و کمتوقع بار آورده بود. غلامعلی میگوید: «میدانست وضعیت اقتصادی خوبی نداریم. برای اینکه اقتصادی تمام شود مرضیه و هاجر بعضا یک کتاب میخریدند و یکجا میخواندند.»
«آرزوهای کوچک اما محبوب من»
منبع تصویر، Nooria Mohammadi
یک روز پس از مرگ مرضیه و هاجر صفحات دفترچه خاطرات این دو سر از شبکههای اجتماعی درآورد.
مرضیه خاطرات و اهدافش را با عنوان «آرزوهای کوچک اما محبوب من» در یک دفترچه کوچک نوشته بود. او آٰرزو داشت نویسنده شود و یکی از بزرگترین آرمانهایش دیدار با الیف شافاک نویسنده محبوبش بود.
نوریه محمدی، خاله مرضیه و دخترعمه هاجر یک روز پس از مرگ این دو عکسهایی از کتابها و خاطرات آنها را در صفحه فیسبوکش منتشر کرد.
مرضیه با آنکه هرگز نتوانست نویسنده محبوبش را از نزدیک ملاقات کند اما الیف شافاک پس از مرگ مرضیه بارها در مورد او در شبکههای اجتماعی و مصاحبههای تلویزیونی نوشت و گفت.
خانم محمدی میگوید این دو نوجوان کتابدوست حتی پول جیبخرجی/«توجیبی» شان را هم کتاب میخریدند.
هاجر در گوشهای از دفترچه خاطراتش نوشته: «میدانی زندگی درون قفس یعنی چه؟ شاید مزهاش را نچشیده باشی ولی ماهایی که اینجا هستیم میدانیم زندگی درون قفس مرگ تدریجی است.»
مرضیه هم در یادداشتی که برمیگردد به اولین روزهای تصرف افغانستان از سوی طالبان نوشته: «به یاد ندارم در زندگیام دلگیرتر از این روزها را. همیشه یک دلیل وجود داشت تا حتی در وقت دلتنگی دلم را آرام کند اما این روزها همه تکراری و بدتر از دیروز میگذرد… اما باید سرپای ایستاد شده و یک کاری کنم.»
مرضیه و هاجر با دلیتنگ اما پر از امید از دنیا رفتند و انفجار آن روز فرصت چشیدن لذت آرامش را از آنها گرفت.
آن دو مثل صدها نوجوان دیگر در افغانستان در فقر بزرگ شدند، درس خواندند، رویا پرداختند و از دنیا رفتند.