روایت همسر ژنرال ودود زره از روزی که شوهرش و فهیم دشتی کشته شدند
رحیمه ذره، همسر ژنرال ودود ذره است که در پنجم سپتامبر ۲۰۲۱ میلادی در پنجشیر کشته شد. فهیم دشتی، روزنامهنگار معروف افغانستان نیز که از همراهان ژنرال ذره بود، در همان روز کشته شد . فهیم دشتی در زمان حمله طالبان به پنجشیر، سخنگوی جبهه مقاومت ملی به رهبری احمد مسعود بود. آقای دشتی و ژنرال ذره، هر دو از خویشاوندان احمدشاه مسعود بودند.
در این مطلب، رحیمه ذره خاطرات خود از روزهای بعد از سقوط کابل شنیدن خبر این رویداد نوشته است.
از راست: احمد مسعود، ژنرال ودود ذره و فهیم دشتی
روز پانزدهم آگوست بود. در دهلیز خانه نشسته بودم و چندان وضعیتی خوبی نداشتم، چند روزی بود که خبر از سقوط ولایتها میرسید؛ زنگ مبایلم به صدا درآمد و از آن طرف برایم گفته شد که طالبان به «ده سبز» کابل رسیدند. در عالم ناباوری سوالاتی پرسیدم اما مطمئن شدم که آخر کار است و دیگر باید دست به کار شویم چون هیچ چیزی برایمان مانند سالهای قبل نبود.
عصر آن روز فهیم دشتی و همسرش، سیاره دشتی خانه ما آمدند. سیاره خواهر ودود است و دو روز بعدی را یکجا با هم بودیم. در این دو روز هر دو دشتی و ذره زیاد بیرون نرفتند و برخلاف معمول کم حرف میزدند. تنها خاطرههایی از قهرمان ملی و پیروزیهای او را بیاد میآوردند.
دو شب را با مشکلات زیاد در خانه خود گذراندیم و از همان شب نخست شروع کردیم به جمع کردن اسناد و مدارک دولتی و چندین سند و عکس از آمرصاحب شهید (احمدشاه مسعود) و از دوران جهاد که سالها نزد ما بود. هر چند در آن دو روز بسیار کوشش کردم که کسی این همه را تحویل بگیرد چون ممکن بود به دست طالبان بیفتد، اما هیچ کس حاضر به چنین کار خطرناکی نشد. خلاصه همه آن چیزها را در چمدانها جابجا کردیم و این بود تمام دارایی ما که از خانه با خود میبردیم.
ژنرال ودود ذره در دهه هشتاد میلادی در کنار احمدشاه مسعود علیه تهاجم شوروی سابق به افغانستان میجنگید
آن شب را زره با ما در شهر نو گذراند و فردای آن، صبح ۱۸ آگوست، همراه با فهیم دشتی یکجا به سوی پنجشیر حرکت کردند. ساعاتی پیش از رفتن آنها همه در کنار هم عکسهای یادگاری گرفتیم. همه گریه میکردیم ولی دخترم شاید بیشتر از همه اشک میریخت. اما وی (ژنرال ذره) مانند همیشه سرپا محکم ایستاده بود و میخندید و چند حرفهای آخر خود را برایمان گوش زد کرد و گفت این جنگ بسیار طولانی خواهد بود و خود را باید آماده روزهای سخت کنیم و با بیحوصلگی نمیتوانیم پیروز شویم. او راهی پنجشیر شد.
فردایش برایم زنگ زد، بسیار خوش به نظر میرسید. اصلاً هیچ نا امیدی در کلام اش نبود. مرا هم دلداری داد و گفت که همه چیز خوب است، مردم با روحیهاند، جای تشویش نیست. تاکید کرد که بچهها را اجازه بیرون رفتن ندهم و باید احتیاط کنند.
من در آن روزها به عزیزانم که در پنجشیر حضور داشتند بیشتر از خود که در کابل بودم، نگرانی داشتم. هنوز طالبان پنجشیر را مکمل تصرف نکرده بودند و احمد مسعود با سایر مقاومت گران آنجا بودند.
روزهای نخست طالبان در کابل همه جا سکوت مرگبار بود و از آن ماشینهای لوکس و ازدحام جادهها هم خبری نبود و هیچ تحرکی در شهر دیده نمیشد. در طول همان چند روزی که در کابل بودم یک بار به «شهر نو» و دو باری هم به «خیر خانه» با تکسی رفته بودم. نمیدانم حسی که در آنوقت داشتم را چگونه بیان کنم اما همه چیز برایم بیگانه مینمود؛ حتا نور آفتاب هم طوری دیگری میتابید، کوچهای که بیست سال تمام آنجا زندگی کرده بودم برایم نا آشنا شده بود. فکر میکردم جای دیگری پا میگذارم و مسیر را گم خواهم کرد.
در شهر حضور کم طالبان را با موهای بلند و ریش انبوه در جادهها متوجه میشدم، از قیافهای شان بیشتر میترسیدم تا سلاحشان. با همین حالت تقریباً دو هفته گذشت و در پنجشیر هم جبههای شکل گرفت. طالبان شروع کردند به جستجو و بازرسی خانههای نظامیان و به ویژه پنجشیریان که ما در هر دو فهرست برابر بودیم. ماندن در کابل برایمان غیر ممکن شد.
برای سومین بار مهاجر شدیم
دقیقاً دوازده روز در کابل زیر سلطهای طالبان ماندیم و به خانهای یکی از بستگانما به محله «شهر نو» در کابل پناه برده بودیم؛ چون واضح بود که حتماً به بازرسی خانهها و در جستوجوی نظامیهای دولت قبلی میآیند. نگرانی ما به دلیل اینکه از پنجشیر و وابسته به یک خانواده بزرگ سیاسی بودیم، بیشتر بود. البته این در حالی بود که کمتر خانوادهای از زعمای سیاسی و بزرگان را سراغ داشتیم که تا آن دم در کابل مانده باشند، همه بیرون شده بودند.
بالاخره در بیست و هفتم آگوست صبح زود چند تاکسی را به کرایه گرفته همراه با خانواده فهیم دشتی به سوی گذرگاه تورخم، در مرز با پاکستان حرکت کردیم تا خود را به پاکستان برسانیم. این بار سوم بود که به پاکستان مهاجرت میکردم. یعنی بعد بیست سال دوباره من مهاجر نامیده میشدم و شاید تا زندهام این اسم «مهاجر» با من بماند!
چمدانها را در عقب موتر/ماشین گذاشتیم و من با دنیایی از یأس و نا امیدی، قلب پر از اندوه و درد، صورت مملو از ترس و اضطراب، چشم های نگران عزیزان بجا مانده که نخواستند با ما بیایند و با یک آیندهای نا معلوم راهی تورخم شدیم.
در نزدیکی مرز موتر ما را طالبان برای بازرسی توقف دادند، عقب موتر را باز کردیم و از بخت بد مان همان چمدانی که پر از اسناد و عکسها بود را برای بازرسی انتخاب کردند. من و فرزندانم از ترس خشکمان زده بود و برای اولین بار بود که ترس را تا عمق وجودم احساس کردم، متوجه پسرانم شدم و فکر کردم اگر پسرانم را با خود ببرند چی؟ و در آنوقت غیر از خداوند کسی دیگری برای کمک مان نبود. راننده عاجل خود را رساند و به آن طالب گفت که «چمدان لباس خانم هاست» نباید کاری داشته باشید و همین بود که نجات یافتیم. با بسیار دشواریها و مشکلات از مرز گذشتیم و در یک لحظه و با یک قدم ماندن به آنطرف مرز من شدم مهاجر!
به عقب نگاه انداختم و ناخودآگاه اشکهایم روان بود. از اینکه در هیچ یک از مهاجرتی که کرده بودم چنین همه چیز خود را از دست نداده بودم. در آن روز سیاه هزاران هموطن من مانند خودم آواره و مهاجر شدند و من اسم این نا امیدی و تهی شدن از همه چیز را گذاشتم شکست!
شکست سال پار ما طوری دیگری است. قصههای دردآور جدیدی دارد، روایت نا امیدیهای یک ملت است. حرف از فروش وجدان هاست، «خاک فروشی» زعمایما که عناوین خجل آور برای ملت ما شده است. روایت جوانانی است که ترجیح داند به اردوگاههای اروپا برسند، ژنرالان و مردمان سلاح بدست و دو آتشهای ما که پیش از همه پا به فرار گذاشتند. سیاست مداران و زمامداران ما که همه ارزشهای تاریخی خود را آگاهانه در پای «فاشیستها» ریختند و هر کدام ما ها که میتوانستیم و توانایی هر کاری را در طول بیست سال داشتیم که انجام دهیم تا به چنین روزی نرسیم اما فرض و مسؤلیت وجدانی و ملی خود را به خوبی ادا نکردیم و اینبار واقعاً که شکست را با تمامی مفهوم و معنی آن درک کردم و فهمیدم.
من تمام عمرم را در فضای جنگ علیه تجاوزگران و در شکست و پیروزی بسر کردهام و درد و رنج برایم نا آشنا نیست.
من هنوز ده سالم نبود که پدرم در بمباردمان نیروهای شوروی سابق در پنجشیر و در برابر چشمان ما کشته شد. برای نخستین بار آن زمان راهی پاکستان شده بودیم. ولی جنگ و مبارزه ادامه داشت. امید زنده بود.
آخرین عکس یادگاری ژنرال ودود ذره در کنار فرزندانش
دقیقاً یک هفته از رسیدن ما به پاکستان گذشته بود ساعت تقریباً شش عصر بود و همه دور هم در دهلیزی نشسته بودیم. در طی یک هفتهای که در پاکستان رسیده بودیم دو بار با ودود تماس داشتم همان صبح روز شهادت هم هر دو ودود و دشتی تماس گرفته بودند و به مدت بسیار کوتاهی با همه صحبت کرده بودیم.
آن شب فضا طوری دیگری بود یک حسی برایم میگفت خبری در راه هست. خانم دشتی آمد و آهسته گفت که مبایل ودود و دشتی کار نمیکند و من گفتم حرفی نیست شاید ستلایت خاموش باشد. بعداً گفت که پاسپورتها را برای ویزه تاجیکستان خواستهاند. چند دقیقه گذشته بود و من به چشمان همه دور و برم نگاه کردم فهمیدم خیری نیست! عاجل مبایلم را گرفتم و با پسر بزرگم که در تاجیکستان بود تماس گرفتم اما جوابی نگرفتم. مکرراً تماس گرفتم و چندین پیام فرستادم. بالاخره پسرم در آن سوی خط گفت: مادر زندگی سرمان باشد. مبارک باشد. شهید راه آزادی گردید. یعنی دیگر ودود خان و دشتی با ما نیست!
همین قدر که گفت، به همین سادگی بعداً نفهمیدم که چه حرفها زده شد فقط صدای گریه و فغان بود و از همه بلند تر از من و خانم دشتی! نمی دانم آن شب سیاه چطور صبح شد اما دو روز دیگر هم خبر هایی میرسید گویا که اسیر شده باشند و از اجساد شان خبری نبود و آن دو روز را با اشک، امیدواری و دعا گذراندیم. بالاخره خبر تایید شد که هر دو را از دست دادیم و اجساد شان را تحویل گرفتند.
روزهای بینهایت سخت و دشوار برای همهای ما بود غربت، بی وطنی، جنگ شکست و شهادت عزیزان! فکر می کردم آیا امکان دارد که این همه را تحمل کنیم. برای هدیه دخترم، که کوچکتر از همه است قبول کردن اینکه دیگر پدرش با ما نیست بسیار دشوار بود و است.
هر شب برایش از خودم که چگونه در کودکی پدر خود را از دست دادم قصه می کردم، از وعدههای خداوند حرف میزدم که برای شهدا مقرر کرده است و این که او زنده است و ما را می بیند. اما نمیتوانست بپذیرد.
هنوز هم و وقتی خواب می رود بالش بسیار خوب را نزدیک بالش خود میگذارد که اگر شب پدرش بیاید نکند جایی نباشد که بخوابد. در تاریکی شبها گریه میکرد. من با تمام حس بیچارگی هیچ کار نمیتوانستم برایش انجام بدهم.
خیانت و رویدادهای تاریخی سال پار در حافظه همه مردمان آزادیخواه جهان باقی خواهد ماند و فراموش نخواهد شد. اما تا دنیا باشد هنوز آزادگی و آزاد زیستن در وجود هر یک ما باقیست و ما دوباره سبز خواهیم شد. از عمق همان ظلمت و تاریکی سال پار روشنایی برخاسته است که هرگز خاموش نخواهد شد. چون با کبریت آزادی، با خون شهیدان ما روشن شده است، چون چشمهای آزادی آب میخورد! من از دیار آزادگان حرف میزنم، و آزادی برای مان مساوی با نفس کشیدن است.