«کافه» در جشنواره تسالونیکی؛ کافه غمگین یک زندانی اوین
منبع تصویر، Thessaloniki International Film Festival
سینمای ایران کماکان رکوردهای غم انگیز دیگری را به ثبت میرساند. جدای از زندانی کردن، تهدید و ممنوعالکاری عوامل سینما که به نظر میرسد در این حجم و اندازه در کل تاریخ سینمای تمامی کشورهای جهان مشابهی ندارد، به تازگی برای دومین بار فیلمی از یک فیلمساز ایرانی در یک جشنواره بزرگ جهانی به نمایش درآمد در حالی که سازندهاش همزمان در زندان اوین به سر میبرد.
نوید میهن دوست که پس از بازداشت توسط وزارت اطلاعات در سال ۱۳۹۸، با قید وثیقه آزاد بود، از مرداد ماه امسال برای اجرای حکمش فراخوانده شد و از آن زمان تاکنون در زندان اوین به سر میبرد.
اما او در طول آزادیاش به قید وثیقه، بیکار ننشسته و به شکل مخفیانه و بدون مجوز، فیلمی به نام «کافه» خلق کرده که این روزها اولین نمایش جهانیاش را در جشنواره تسالونیکی در یونان که از قدیمیترین و بزرگترین جشنوارههای سینمایی اروپاست، تجربه کرد.
«کافه» نمونه دیگری است از سینمای زیرزمینی ساده و متفاوتی که در یکی دو سال اخیر سر برآورده و به رغم جوانی و خامی، به جریان غالب در سینمای ایران بدل شده است؛ یک فیلم شخصی و جمع و جور و مشخصاً کم خرج که با امکانات بسیار محدود ساخته شده تا احوال خود فیلمساز را در یک موقعیت بغرنج تصویر کند؛ جایی که فیلمساز با قید وثیقه در بیرون زندان است و حکم صادره او را به پنچ سال زندان محکوم کرده، اما نیروهای امنیتی از او میخواهند در قبال «همکاری»، حکم صادره را تغییر دهند.
فیلم داستان فیلمسازی به نام سهراب سپهری را روایت میکند که پس از آزادی به قید وثیقه، اداره یک کافه را به عهده گرفته و سعی دارد زندگی آرامی را تجربه کند اما خیلی زود حکمش صادر میشود و باید به زندان برود. در این اثنا همسرش به شهر دیگری رفته و مرد تنها حالا با بازجوییهای ممتدی هم روبروست.

منبع تصویر، Thessaloniki International Film Festival
فیلم خیلی ساده و سرراست به سراغ روایت داستانش میرود. حال و هوای صحنه، فضای مینی مالی خلق میکند که در آن به رغم همه ضعفها، همه چیز تنها بر موقعیت متمرکز می شود و دوربین هم معمولاً ثابت و آرام در حال ثبت واقعیت جاری در صحنه است.
بازیگر نقش سهراب سپهری از هر نوع اغراق و نمایش احساسات منع شده (که گاه البته به اثر لطمه میزند و باورپذیر نیست) و تنها با تصویر سردی از یک مرد روبرو هستیم که علاقهای به سیاست ندارد و نمیخواهد قهرمان باشد، اما در موقعیت ایجاد شده خودبخود به سمت اعمال قهرمانانه سوق پیدا میکند.
فیلم اساساً درباره سوء تفاهم است و از ابتدا سپهری به ما میگوید که چه برداشتهای عجیب و غریب سیاسیای از فیلمهای او کردهاند، در حالی که او به هیچ گروه و دستهای تعلق ندارد و اساساً سیاسی نیست. همین سوء تفاهم در رابطه شخصی او با همسرش اوج پیدا میکند و به یک جدایی ناگزیر میرسد در حالی که همسر او از دلیل این امر بی خبر میماند و گمان میکند شوهرش اسیر عشق تازهای شده است.
در عین حال دختری به نام برکه بخش عمدهای از فیلم را پیش میبرد؛ دختری که آشکارا نماینده نسل جدید است و نمیخواهد به محدودیتهای جاری در جامعه تن دهد. او با هنر پیوند دارد و از افراد جامعه میخواهد که در پرفرمانسهایش شریک شوند. از طرفی هر روز شعری یا شعاری را روی یک پارچه مینویسد و از پنجره اتاقش آویزان میکند. رابطه او با سپهری به نظر میرسد که به یک رابطه عاشقانه ختم خواهد شد، اما قهرمان فیلم از آن پرهیز دارد تا بیشتر به ایثاری از نوع فیلم کازابلانکا برسیم که در فیلم به آن ارجاع میشود.
فیلم در عین سادگی روایت، پیچیدگیهای خاص خود را دارد و لحظه به لحظه موقعیت پیچیدهتری را روایت میکند که در رابطه این مرد با همسرش جلوه مییابد؛ موقعیتی که البته با فیلم و فیلمسازی هم گره میخورد. فیلم با یک رویا آغاز میشود، رویایی سینمایی که بخشهایی از فیلم های کریشتوف کیشلوفسکی است. مرد زمانی که بیدار میشود میگوید کابوسی دیده که در آن یک تدوینگر ناوارد، بخشهای مختلف فیلمهای کیشلوفسکی را در کنار هم قرار داده و به ترکیب غریبی رسیده که معنایش مشخص نیست.
منبع تصویر، Thessaloniki International Film Festival
فیلمساز تا انتها در پی رسیدن به یک معنا در این کابوس نیست و بیشتر پیوند خودش/ شخصیت فیلمش را با سینما به نمایش میگذارد و به عنوان نوعی فاصلهگذاری از آن استفاده میکند. این بازگشت به سینما تا انتهای فیلم ادامه دارد و هر از گاه تکههای مختلف فیلمها وارد اثر میشوند، از جمله کازابلانکا و صحنه معروف دیدار همفری بوگارت و اینگرید برگمن.
از طرفی سپهری در حال تدوین فیلمی است که در آن بچههای کم سن و سال در حال حرف زدن با پدر او هستند و درباره آمال و آرزوهایشان میگویند.
خود پدر سپهری نقش مهمی در وقایع را به عهده میگیرد؛ پدری اهل ادبیات که با فقر سر میکند و با مرگش یکی دیگر از تعلقات این فیلمساز به جهان بیرون از زندان را از بین میبرد.
فیلم اساساً چرخه از بین رفتن یا از بین بردن تعلقات این فیلمساز به جهان بیرون را به نمایش میگذارد تا به عمل قهرمانی انتهایی برسد، بی آن که شخصیت فیلم بخواهد قهرمان باشد. فیلم در واقع قهرمان زدایی میکند و همه وقایع را به شکل یک واقعیت غیر قابل اجتناب ثبت میکند؛ به شکلی کاملاً رئالیستی.
در چند سکانسی که سپهری با مأمور امنیتی حرف میزند، دوربین ثابت، او را در یک سو به نمایش میگذارد و در سوی دیگر مردی است که ما او را نمیبینیم و تنها صدایش را میشنویم. دیالوگهای سادهای رد و بدل میشود که در عین حال هر کدام بخشهایی از زندگی تلخ این فیلمساز را رقم میزنند (از جمله قطع رابطه با همسرش که معلول دخالتهای دروغین نیروهای اطلاعاتی است) تا به دیالوگهای نهایی دیدار این دو میرسیم که عملاً فیلمساز راه خودفروشی را میبندد. همه چیز کماکان خیلی ساده برگزار میشود و فیلمساز ترجیح میدهد به زندان بازگردد.